پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني ...
اندوهگین بود كه هیچگاه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميـــــــــشه دور بود.
و تقديرش را به تلخی بر دوش ميكشيد.
پرندهاي در آسمان بال گشــــــــــود ... سبكبــــــــــــار؛
با خود زمزمه کرد: اين عدل نيست، عدالت نيست.
من هيچگاه نميرسم. هيچگاه. و در لاك سنگي خود خزيد ...
دستهای خدا از زمين بلند كرد حجم سنگینش را.
زمين را نشانش داد ... زمین که دیوانه وار گِرد بود.
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتهایی ندارد. هيچ كس نميرسد.
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي.
و هر بار كه ميروي، رسيدهاي.
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست،
تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت.
اما ديگر نه بارش چنان سنگين بود و نه راهها چنان دور.
به راه افتاد و زمزمه کرد: رفتن، حتي اگر اندكي؛
و پارهاي از «او» را بر دوش كشيد؛ اما اینبار با عشــــــــــــــــــــق ...
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان freeland for everyone و آدرس love-rainbow.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.